سردرگم !
الان با خاهرم دعوام شده
و یسری درگیری های ذهنی دارم که باید یجا بگمش
پس اینجا مینویسمش !
لطفا وقت گرانبهاتون رو برای این پست هدر ندید !
داشتم به این فکر میکردم که چطور ادمهایی که سالها باهاشون زندگی کردم
منو اونجور که باید نمیشناسن ؟
وقتی دارم راجب احساسات عمیق قلبیم صحبت میکنم
تنها چیزی که انتظار دارم توجه و درک شدنه !
من ادم احساساتی ام و خودم خوب میدونم چقدر ادما راحت ازم سواستفاده میکنن !شاید بعضی وقتا به خودم میگم که اوکی اون ادم موردعلاقمه پس میزارم هرچقدر میخواد ازم سواستفاده کنه !!!
اینکاریه که میکنم ...
من هیچوقت نسبت به ادما حس بدی نگرفتم
هیچوقت نفهمیدم که مردم چی راجبم میگن چون برام مهم نبوده
احمقانه بنظر میاد واقعا حس میکنم احمقم که نمیفهمم یکی داره بهم آسیب میزنه !
واقعا دیر میفهمم ! واقعا احساس خنگی میکنم ...
همیشه اینجور بودم و سعی کردم این حس رو با درس خون بودن از بین ببرم ولی همچنان همونقدر خنگم !
شاید واقعا یه عقب موندم ؟
احمقم ؟
واقعا عجیبه که از این حرفایی که به خودم میزنم خوشم میاد ؟؟؟
دارم به خودم بد میگم ولی باعث میشه حالم بهتر شه ..
میدونم دارم کصشعر میگم ولی فقط احساساتم اینطوریه
اینجور معمولا به یه نتیجه ای میرسم
من بعد چند سال دوستی تازه فهمیدم یجورایی به طرز افتضاحی داشته ازم سواستفاده میکرده
تا وقتی همه ماجرا رو پیش خودم نگه داشته بودم فکر میکردم یچیز کوچیکه
و الان میبینم که واقعا داشتم اسیب میدیدم ...
باید به خودم بیشتر اهمیت میدادم
حداقل به روحم که اسیب دیده
باید از ادمایی که کنارشون حس خوبی نداشتم دوری میکردم
همیشه خدا تو رو در وایستی با بقیه قرار گرفتم ( اصن اهمیت نمیدم اگه خراب نوشتم چیزی رو )
همیشه بیش از حد به بقیه مهربونی کردم
بیش از حد اهمیت دادم
بیش از وظیفم براشون کار انجام دادم
خودمو گذاشتم کنار تا بقیه خوش باشن و همچنان براشون کافی نبودم ؟؟؟
مثل مامانم زیادی مهربون و فداکارم
این خصلت از اون بهم ارث رسیده کسی که کل زندگیشو برا بقیه گذاشت
از خودش یاد گرفتم... اول بقیه بعد خودم ...
و خیلی اشتباه بود خیلیییی خیلییی
مامانم الان به این نتیجه رسیده بعد ۴۰ /۵۰ سال زندگی
کاش منم یذره زودتر میفهمیدم ...
دارم چرت و پرت میگم
هدفم از این پوست فقط اشتراک گذاشتن احساسات لحظه ایمه ....
من واقعا ادم بدی نیستم ...
دارم تلاشمو میکنم ...
ولی بعضی وقتا کارایی که بقیه میکنن باعث میشه حس کنم با وجود همه کارایی که کردم کافی نبودم !!!
ولی من که همه کاری کردم ! پس چرا کافی نبود ؟
کاش یذره از احساساتم کم میشد کاش عقلم دوباره افسارمو دست میگرف
احمقانس همش احمقانس
ولی خب هدفی یا ارزویی تو زندگیم ندارم که تصمیمات احمقانم براشون مشکلی ایجاد کنه !
از بچگی رویاهام کوچیک بودن ولی دیگران ازم میخواستن دنبال چیزای بزرگ برم!
من ادم بلند پروازی نیستم و نمیخوامم باشم
ترجیح میدم بی هدف زندگیمو ادامه بدم و تجربه کسب کنم
اینجور راضیم
"برای بار صدم میگم ولی مهم نیس که دارم کصشعر میگم"
بیخیالللللل
رفتارم بی منطقن و احساسات بشدت پیچیده ای دارم که برای هرکسی قابل درک نیس
خب فکر کنم یذره حس بهتری دارم
فکر کنم این پستو بزارم رو پیش نویس و هیچوقت منتشرش نکنم چون کصشعر بود دیگه ....
* یدور روی پستم خوندم و بنظر اونقدرا هم کصشعر نمیاد !*
نتیجه : اول اینکا احساسات و منطق باید به یه اندازه باشن ولی هر وقت خواستی میتونی بزاری احساساتت بیشتر باشه ولی نه درحدی که اسیب ببینی
دوم اینکه اول خودم بعد بقیه ... قرار نیس به خاطر هر ادمی از خودم بزنم
سوم باید این روحیه فداکاری که برای هرخری که از راه رسید استفاده کردم رو کم کنم
چهارم باید بخوابم چون شنبه امتحان دارم و هیچی نخوندم !
*فکر کنم بهتره کامنتا رو فقط برا خصوصی باز بزارم؟ *